مردى از نوعى دیگر
تو زیباتر از همسالانت بودى، رشیدتر، چابک?تر و سرزنده?تر.
تو از آن هاشم بودى و هاشمیان سرآمد همه قبایل عرب.
حشمت و شکوه خانواده تو زبانزد خاص و عام بود.
جز حسرت و حسادت دختران مکه نسبت به تو، انتظارى از آنها نمى?رفت.
تو حتى، رؤیاهایت نیز، با خوابهاى دیگران، تفاوت داشت.
یادت مى?آید.
× × ×
دوشیزه?اى نو سال بودى که شبى در خواب، خود را صاحب چهار شمشیر و یک زره یافتى. آنها را برداشتى و در راهى که پیش از آن هرگز نرفته بودى و نمى?شناختیش، قدم گذاشتى...
نمى?ترسیدى، دلت آرام بود و قلبت مطمئن، حسى آشنا وجودت را لبریز کرده بود...
آنقدر رفتى تا نهرى مواج روبرویت پیدا شد و تو ناگزیر از عبور بودى...
حتى فکرش را هم نمى?کردى، میان آب، یکى از شمشیرهایت را از دست بدهى!
اما این تازه شروع کار تو بود.
این بار، بیابانى سنگزار، تو را به خود فرا خواند و افتادن و شکستن شمشیر دوم، دلت را لرزاند...
اگر صبوریت یارى نمى?کرد، قدم از قدم برنمى?داشتى، اما دو تیغ دیگر را به خود چسباندى و گامهایت را استوارتر برداشتى...
گویى دست تقدیر بر حریم رؤیایت نیز راه یافته بود و تو را سایه به سایه تا واپس گرفتن دو شمشیر دیگر دنبال مى?کرد...
و اینگونه بود که بى?هیچ لغزش پا و سستى دستى، شمشیر سوم از آغوشت بیرون آمد و تو با حیرت و بهت، بال و پر درآوردنش را شاهد بودى...
دیگر تمام دل خوشى?ات، شمشیر چهارمت بود و نمى?دانستى حکایت عجیب?تر او، چطور قطره?هاى عرق را بر سر و روى به ظاهر آرام تو بر بالش?ات، نشانده است.
شمشیر آخر، در خم کوچه?اى از دستت رها شد و تو، تا به خود آمدى، او را شیرى غران یافتى که یالهاى انبوهش هیبتى وصف ناشدنى به او بخشیده بود...
ترس و هراس، آن به آن، بیشتر در دلت جاى مى?کرد، تا اینکه شبحى نورانى میان تو و حیدر فاصله انداخت و هر لحظه به او نزدیک?تر شد و یالهاى بلند شیر را در دست گرفت و با خود برد...
در پى نور همه صلابت شیر، بدل به نرمى و ملاطفت گشت...
و تو ماندى و زرهى.
تو ماندى و بیداریى که طعم خوب خواب مى?داد.
× × ×
دلت طاقت پنهانى رؤیاى غریبت را نداشت...
آن روز که شنیدى پیرزن کاهن یمنى، گذرش به شهر مکه افتاده، آسیمه سر به سراغش رفتى و تعبیر خوابت را از او جستى...
× × ×
کاهن به چشمان زیبایت خیره شد و تو را گفت:
شمشیر، »پسر« است و زره، »دختر«.
روزى که دیر نیست، صاحب دخترى و چهار پسر مى?شوى.
حکایت آنها شنیدنى است:
پسر نخست تو، نصیب آب خواهد شد.
پسر دومت، معلول است و محروم از تلاش و مانده از کار.
پسر سوم، شهیدى در راه خداست.
و اما چهارمین آنها...
سکوت سنگین کاهن، هر ثانیه را ساعتى نشانت مى?داد و تو در انتظار شنیدن، نه در التهاب شنیدن.
پسر چهارمت، مردى شگفت در هستى تاریخ است.
مردى که آسمان به او مى?بالد و زمین به او مباهات مى?کند.
گر چه دور از تو، اما، در خانه?اى پر از نور و برکت، پرورش مى?یابد.
او مردى است از نوعى دیگر...1
× × ×
و تو هر سال رجب که به نیمه?هایش نزدیک مى?شود، مى?آیى، کنار این خانه مى?نشینى، به پرده عظیمش دست مى?سایى و خاطره پسر چهارمت »على« را مرور مى?کنى...
آرى اینجا،
همینجا بود که صحن و سرایش براى تو گشوده گشت و اولین عاشقانه?هاى خدا در گوش »على« زمزمه شد.
------------ --------- --------- ---------
پى نوشت :
1 . براى مطالعه حکایت رؤیاى فاطمه بنت اسد(ع) ر.ک: جواد فاضل، معصوم دوم (زندگانى امام على(ع)).
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.